اگر من را با عشق دستگیر کنند چه کنم ؟
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
کار در کارگاه به نسبت قبل خیلی سنگین تر شده سخت شده. از طرف دیگر از عالم وآدم دورم. نمیدانم مال جاذبه ی زمین است که زیاد شده و رشته ی آدمها را پاره می کند و آدم ها می افتند تو چاله یا ناظران کنترل کیفی زیرمیزی می گیرند و کارشان را درست انجام نمی دهند همه را من انجام میدهم یا برای رشته هایی که محکم ساخته نشده پروانه ی ترخیص صادر می کنند؛ یا اصلا آدمها جان ندارند سر رشته ها را محکم بگیرند، خسته اند، حوصله ندارند، حواسشان پرت می شود، مجبورند، نان نخورده اند، شاید پول نداشتند نان بخرند، یا وقت نداشتند بخورند، یا اصلا مهم نیست برایشان که آن چیزی را که دارند سفت نگه دارند. بومی های اینجا میگویند آدم حداقل تا یک مدتی کار می کند. خوب هم کار میکند خصوصا اگر مجبور هم باشی و مدیر هم بفهمد، ظرفیت و جنبه به اندازه ی کافی داری و خودت هم خوب بتوانی بحران در کارگاه را مدیریت کنی چه اینوری چه آنوری، اکسازپام و ادویل و سلکوکسیب هم که بغل دستت باشد، تازه یادت می افتد که هر رشته دو سر بیشتر ندارد. یک سرش که به جایی بند نباشد، خب نیست! دیگر بند نیست. و چه دنیایی می شود دنیایی که آدمهاش به جایی بند نباشند، تو هوا معلق باشند، نه آدم باشند نه حیوان نه گیاه، نه اهل اینجا باشند نه متعلق به آنجا. نه با دنیای واقعی کنار بیایند نه دنیای مجازی حالشان را خوب کند. حال که خوب نباشد همه چیز از صراحت در می آید. فعل ها قید می گیرند. قیدها همه نسبی می شوند. ادبیات آدم عوض می شود. جواب همه پرسشهای آدم می شود نمی دانم و مطمئن نیستم. چند تا کار بلدی؟ نه اصلا چندتا کار بلدی؟ باش. اصلا همان مفهوم انتزاعی که به صورت آوا با الفاظ بیانش می کردی به هم می ریزد. اصل وجود به هم می ریزد. کائنات زیر سئوال می رود. حیران می مانی که یعنی این سیستم بیشتر از اینها جواب نمی دهد؟ خدا، یا آن تبدیل ماده و انرژی به هم، پس چه شد؟ دورت کند می شود و خیلی چیزهای دیگر. یعنی اینها هم به جاذبه زمین ربط دارد؟ کاش اصلا نیوتن زیر درخت سیب ننشسته بود تا من الان در کارگاه زیر یک بار سنگین آهنی خمیر بشوم قوزی.
اشتراک در:
پستها (Atom)